سم عشق...
خیالم درد می کند
واژه هایم تیر می کشند
دفترم تب دارد
پائیز گرفته ام انگار !
پایم را
دراز می کنم در باران...
مخاطب خاص اگه خـــاص باشه . . . !
لازم نیست تو دورش رو از این و اون خلوت کنی!
خودش واسه بودن تو همه رو کنار میزنه!
لازم نیست واسش دنیا رو بخری تا بمونه . . .
خودش قدر یه شاخه گلتو میدونه!
لازم نیست هرکسی رو توجیه کنی
و سرش رقابت کنی که عشــق مـــنه…
… خودش تو رو به همه دنیا نشون میده …
لازم نیست نگران باشی که اگه بره…
خودش بهت ثابت میکنه اومده که بمونه!!!
اگه تونستی بدون اینکه کسی رو لـ.ـمس کنی
لـــیـــاقـــت عـــشــــقــــو داری ................ !
درون بستری از مخمل و دیبا
من تو را با تیشه ی عشقم تراشیدم
به شوقی همچو برق دیدگان تو
به مهتاب درون چشمه پاشیدم
شبی در گوشه ای تنها
شبی مهتابی و روشن
که از غمها تهی بودم
تو را با تیشه ی اندیشه ی شعرم تراشیدم
تنت را در میان چشمه ی مهتابها شستم
نشاندم در میان برق صد الماس
بتی عشق آفرین گشتی
گرفتی روشنی تابنده گشتی
شباهنگام هزاران اختر تابنده و روشن
تو را باید ستایش کرد
تو را باید نیایش کرد
ولی ، اما، دریغا...
آنــقــدر زیبـــا عاشق او شده ای
کـــه آدم لـــذت مــــی بــرد از ایـــن هـــمــه خــیـــانــت !
روزی هــم اینگــونــــه عـــاشـــق من بــودی . . .
یـــادت هــســت " لعنتے " ؟
می گوینــــد: "دل بــــه دل" راه دارد ...! پــــس چــــرا وقتــــی ; "دلــــم" را شکستــــی , "دلــــت" نشکســــت ؟!!!
یه وقتــــــایی هست که جواب همه نگرانیـــات و دلتنگیات
میشــه یه جمله
که میکوبن تو صورتــــت
“بهم گیر نـــــــده، حوصله ندارم “
یه وقتــــــایی هست که جواب همه نگرانیـــات و دلتنگیات
میشــه یه جمله
که میکوبن تو صورتــــت
“بهم گیر نـــــــده، حوصله ندارم “
اینجا که من رسیده ام …
ته دنیای بدون تو بودن است!!
همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!
ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!
خوب تماشا کن…
دلم هم تنگ نشده!
دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم …
پر میکرد یادت، همه حجم خالی فضایم را
و خواستنت شیطنت میکرد، در مسیر نبض رگهایم
بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشکهایم
همه روزه، میشنیدم صدای عشق را
حتی در قیژ قیژ، لولای در قدیمی
همه شب;
پشت پرده، سایه ای از جنس تو اردو زده بود
رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود
که مرا بالا میکشاند تا دب اکبر
و در مجادله ناکوک دل و عشق،
کوچکتر از باخته شده بود "عقلم"
تو میدانستی;
رویای شیرینم، یخیست
"هایش" کردی
چه ساده تبخیر شد از گرمی نفسهایت...
حافظ كنار عكس تو من باز نيت ميكنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت ميكنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمي دانم چرا
دارم به اين بد قوليت ديريست عادت ميكنم
چه ارتباط ساده اي بين من و تقدير هست
تقدير و ويران ميكند من هم مرمت مي كنم
در اشتباهي نازنين تو فكر كردي اين چنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي كنم
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
خواست او به منِ خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت کسی
که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته ... به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم
که مبادبه او که عاشق او بودهام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد.....
حکایتـــــ من
حکایت** ماهی تُنگ شکستـــه ایســـت
که روی زمین دل دل می زند ..
و حکایتــــــ تو
حکایت پسرک شیطان تیر کـــــمـان به دستی
که نفس های او را شـــــماره می کند ...
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمیپرسم ،
هرگز نمیپرسم که: آیا دوستام داری ؟
قلب من و چشم تو میگوید به من: آری
فریدون مشیری
::
::
مـن ..
دعــــا میکــــنم ..
تـــــو را داشــتـه بــــاشـم ..
تـــــو ..
دعــــا مــی کنـــی ..
دیگـــــر نبــــاشـــم !
…
بیـــــــــچــاره خـــدا !
::
چه خوش خیال بودم….
که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم…….
به حبس ابد!!
به یکباره جا خوردم…..
وقتی زندانبان بر سرم فریاد زد….
……هی…
تو….
آزادی!….
و صدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد...!
Power By:
LoxBlog.Com |